قسمت پنجم رمان نقاب عشق

چیک چیک عشق

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چیک چیک عشق خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

پانی خیلی مرتب سر جایش نشست و مشغول نواختن شد. من سرم را پایین انداخته بودم تا با سلطانی چشم تو چشم نشوم. با بی حوصلگی به آهنگ پانی گوش دادم. متوجه شدم که تازه کار است.با خوشحالی لبخندی زدم. با استعدادی که در نواختن گیتار داشتم می توانستم او را تحت تاثیر قرار بدهم.
سلطانی اشتباهات پانی را برایش توضیح داد. بعد رو به من کرد و گفت:
خب! آقای ارجمند… می تونم آرسام صدات کنم؟
با سر جواب مثبت دادم. نگاه خیره ی پانی را روی خودم احساس می کردم. نگاهش کردم. هیچ اثری از محبت در نگاهش وجود نداشت. نگاهش رنگ کنجکاوی داشت. قلبم در سینه فرو ریخت. با خودم فکر کردم:
نکنه منو شناخته ؟ شاید علی عکس منو نشونش داده.
افکار منفی را از ذهنم دور کردم. حواسم را به سلطانی دادم. کتاب هایی را که کار کرده بودم برایش نام بردم و نت هایم را نشانش دادم. سال ها بود که به صورت حرفه ای گیتار کار کرده بودم. با این حال نمی خواستم خودم را در حدی که بودم نشان بدهم. تعدادی از نت هایم را رو نکردم و چند تا از کتاب ها را نام نبردم. سلطانی ازم خواست که آهنگی را به دلخواه برایش بزنم. من هم آهنگی در حد متوسط انتخاب کردم و برایش زدم. باز هم نگاه خیره ی پانی را روی خودم حس کردم. حواسم پرت شد و قسمتی را اشتباه زدم ولی با اعتماد به نفس آهنگ را به پایان رساندم. سلطانی برایم دست زد و گفت:
جدا که عالی بود. به جز اون اشتباه کوچیک… .
لبخندی زد و من گفتم:
آخه خیلی وقته گیتار نزدم.
سلطانی مرا به سمت میز کارش راهنمایی کرد. ازم خواست که یکی از آهنگ ها را انتخاب کنم. من هم بعد از کمی فکر کردن و نگاه کردن به نت ها غمگین ترین آنها را انتخاب کردم. همه ی آن آهنگ ها را قبلا زده بودم. برایم ملال آور بود ولی حوصله نداشتم که آهنگ های جدید امتحان کنم. نمی خواستم پانی خودش را خیلی پایین تر از من ببیند. سلطانی یک دور آهنگ منتخبم را برایم زد و نکاتی را برایم توضیح داد. من هم که خوابم گرفته بود فقط سرم را تکان می دادم. سابقه نداشت آن قدر کم حرف بشوم ولی خواب آلودگی حوصله ی چندانی برایم باقی نگذاشته بود. بعد از آن سلطانی سراغ پانی رفت. من با بی حوصلگی آهنگ را تمرین می کردم. خنده ام گرفته بود. اگر فقط نیم ساعت تمرین می کردم می توانستم آن را بدون نقص بزنم. لازم نبود که برای تحویل آن سه روز صبر کنم. نگاهی دزدکی به پانی انداختم. با دقت به حرف های سلطانی گوش می کرد. به نظرم آمد به موسیقی علاقه مند باشد. از اینکه در مورد او اطلاعات بیشتری به دست می آوردم خوشحال بودم. وقتی کار سلطانی با او تمام شد پانی مشغول تمرین آهنگش شد. سلطانی به میزش تکیه داد و گفت:
خب آرسام چی شد که تصمیم گرفتی دوباره سراغ موسیقی بری؟
لبخندی زدم و گفتم:
نمی دونم… راستش این چند وقته خیلی تنها بودم و حس بدی نسبت به زندگی پیدا کرده بودم… یعنی هنوز هم خیلی ناامیدم و بیشتر لحظاتم به ناراحتی می گذره… وقتی موسیقی کار می کردم این حس رو نداشتم. برای همین دوباره به سمتش برگشتم که یه بار دیگه منو نجات بده.
کلاس که تمام شد پانی نگاهی بهم کرد و خیلی خشک گفت:
خداحافظ.
من با خوشرویی به او لبخند زدم و گفتم:
خدانگهدار.
وسایلم را جمع کردم. سلطانی به شانه ام زد و پرسید:
روز اول چطور بود؟
لبخند زدم و گفتم:
خوب! … فکر می کنم پانیذ خانوم از من خوششون نیومد.
سلطانی آهی کشید و روی صندلیش نشست. نگاه اندوهناکی بهم کرد و گفت:
راستش… پسری به اسم علی قبلا جای تو به این کلاس می یومد.
قلبم با شنیدن اسم علی در سینه فرو ریخت. سلطانی ادامه داد:
خیلی پسر ماهی بود. او و پانیذ به هم علاقه داشتند ولی… یه ماه پیش علی فوت شد… پانیذ دوست داره وقتی به اون صندلی نگاه می کنه علی رو ببینه… بهش فرصت بده که با این موضوع کنار بیاد.
سرم را به نشانه ی درک کردن تکان دادم. خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. منشی آموزشگاه با لبخندی تصنعی ازم خداحافظی کرد و وارد اتاق شد. کمی خودم را به در اتاق نزدیک کردم و شنیدم که منشی می گفت:
اگه پسر خوبی نیس کلاسش را عوض کنم… نمی خوام پانی دوباره ضربه بخوره.
سلطانی گفت:
نه! پسر خوب و نجیبیه.
خنده ام گرفت. سلطانی خواب آلودگیم را پای نجابتم گذاشته بود. داشتم با خنده از آموزشگاه خارج می شدم که چشمم به صندلی ای افتاد که تا چند لحظه پیش رویش نشسته بودم. صندلی ای که تا یک ماه پیش علی روی آن می نشست. غمی عظیم به سراسر وجودم چنگ زد. احساس کردم که علی را می بینم که روی آن نشسته است. سرش را پایین انداخته و گیتار مشکی رنگش را در دست دارد. موهای مشکی خوش حالتش توی پیشانیش ریخته و با حالتی غمگین به نت هایش خیره شده است. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
انتقامت رو می گیرم علی… قول می دم.
مصمم تر شدم. از آموزشگاه خارج شدم و سوار ماشینم شدم. سر خیابان که رسیدم پانی را دیدم. آهنگ متالی که گذاشته بودم را خاموش کردم. آهسته جلوی پایش ترمز کردم. پانی نگاهی شگفت زده به ماشینم کرد. شیشه را پایین دادم و مودبانه گفتم:
اجازه بدید برسونمتون.
پانی لبخندی تصنعی زد و گفت:
ممنون. با تاکسی می رم.
من هم لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
هر طور میلتونه. فعلا خداحافظ.
شیشه را بالا کشیدم و با سرعت کم به راه افتادم. در آینه دیدم که پانی محو تماشای ماشینم است. لبخندی پیرزومندانه زدم و گفتم:
دختر کوچولو بالاخره رامت می کنم.
پایم را با حالتی عصبی تکان می دادم و مشغول بازی با کامپیوتر بودم. در باز شد و بابام وارد شد. دستش را از پشت روی شانه هایم گذاشت و گفت:
خوشحالم که می بینم بهتری.
پوزخندی زدم. نمی دانست در دلم چه غوغایی به پاست. نمی دانست که حس انتقام جویی چگونه روحم را تسخیر کرده است. بابام گفت:
اینکه تصمیم گرفتی دوباره گیتار بزنی خیلی خوبه. خوشحالم که دوباره دانشگاه می ری.
شانه ام را فشرد و گفت:
خوشحالم که این قدر قوی هستی.
بابا در اتاق را باز گذاشته بود و به خوبی می توانستم صدای داد و بیداد آروشا و مامانم را بشنوم. با کلافگی به سمت اتاق آروشا رفتم. در اتاقش را با خشونت باز کردم و فریاد زدم:
وای! باز چطونه؟
مامانم گفتم:
هیچی عزیزم! تو به کارت برس.
آروشا با عصبانیت فریاد زد:
تو بهش بگو که نینا چطوریه.
با تعجب پرسیدم:
نینا کیه؟
آروشا گفت:
همون دوستم که توی کنسرت دیدی. همونی که موهای مشکی لخت داشت.
یادم آمد. رو به مامان کردم و گفتم:
دختر خوبی بود. یه چیز تو مایه های همین آروشا بود.
آروشا گفت:
مامان نمی ذاره برم خونشون. هفته ی بعد پنجشنبه مامان اینا می خوان برن میگون و شب می مونن. من شنبه امتحان دارم. می خوام برم پیش نینا و شب بمونم.
مامان چشم غره ای به او رفت و گفت:
تو اول منو راضی کن که اونجا بری بعد حرف شب موندن رو بزن.
من با بی حوصلگی گفتم:
بذار بره. نینا دختر خوبیه. خودم می رم دنبالش و می یارمش.
مامان نگاهی نگران به من کرد و گفت:
مطمئنی؟
با سر جواب مثبت دادم. آروشا گفت:
به من که اعتماد نداری ولی حرف آرسام برات آیه ی قرآنه.
مامان چشم غره ای به او رفت و از اتاق خارج شد. به آروشا گفتم:
برو سر درست دیگه! این قضیه هم حل شد.
به اتاقم برگشتم و در را بستم. کامپیوتر را خاموش کردم و خودم را روی تخت انداختم. موبایلم زنگ زد. پارمیدا بود. جواب دادم:
سلام عزیزم.
پارمیدا که خوشحالی را می شد از صدایش خواند گفت:
سلام عشقم. چطوری؟
سعی کردم لحنم را ملایم کنم. گفتم:
خوبم . تو خوبی؟
پارمیدا گفت:
من خوبم. یه خبر خوب. اردلان فردا برام اونا رو می یاره.
خندیدم و گفتم:
ای ول! آفرین دختر! قربونت برم که همه کاری از دستت بر می یاد.
پارمیدا گفت:
من برای تو هر کاری می کنم.
گفتم:
فردا دوست داری برای ناهار کدوم رستوران ببرمت؟
پارمیدا با خوشحالی گفت:
همون جایی که می دونی دوست دارم.
در دل گفتم:
باز می خواد منو سرکیسه کنه. به همین خیال باش.
گفتم:
پس فردا می ریم اونجا و برای آخر هفته مون برنامه ریزی می کنیم… من باید برم برای شام. فردا دیر نکنی ها! … خداحافظ عسلم.
تماس را قطع کردم و به باربد زنگ زدم. گوشی را که برداشت از سر و صدایی که می آمد فهمیدم خیابان است. گفتم:
الو! فردا اردلان جنس ها رو می یاره.
باربد گفت:
خیلی خب! به نظرت کی رو مسئول خبرچینی کنیم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
به نظرم اگه من نباشم بهتره.
باربد گفت:
اِه؟ بچه زرنگ بازی؟
گفتم:
خب این جوری پارمیدا فکر می کنه با اون مشکل داشتم نه اردلان.
باربد گفت:
خب فکر کنه!
کمی فکر کردم و گفتم:
به عسل بگو که بره بگه.
باربد گفت:
آرسام! قضیه رو پیچیده نکن. برو بگو و برای همیشه شر پارمیدا و اردلان رو از سرت کم کن.
عصبانی شدم و گفتم:
ای بابا! اون وقت اردلان با من چپ می یوفته. می دونی که بالاخره می فهمه کی خبرچینی کرده.
باربد گفت:
فهمیدم کی باید بره بگه… بهاره!
******
تنها روی نیمکت نشسته بودم و برفی که آرام آرام روی شانه هایم می نشست نگاه می کردم. آن نیمکت، نیمکت محبوب بهاره بود. نگاهم به آسمان خاکستری و برفی که از دل آن به زمین می آمد بود. احساس کردم کسی کنارم نشست. سرم را چرخاندم. بهاره بود. او که این چند وقت دنبال فرصتی بود تا سر صحبت را با من باز کند از اینکه می دید تنها هستم خوشحال شد. گفت:
سلام آقای ارجمند.
رو به او کردم. چهره ای غمگین به خودم گرفتم و گفتم:
سلام خانم معرفتی.
بهاره گفت:
این چند وقت خیلی ناراحت و گرفته بودید.
اول سکوت کردم. بعد آهی کشیدم و گفتم:
از بچگی با علی دوست بودم… هیچی رو از هم مخفی نمی کردیم… مثل دو تا برادر بودیم… قرار بود تا آخرش با هم باشیم… ولی… اون وسط راه منو بین چیزهایی تنها گذاشت که خاطرش رو برام زنده می کنه… این دانشگاه… دوستام… از همه چی بدم می یاد. همه چی منو یاد اون می اندازه.
بهاره گفت:
آقای مومنی خیلی پسر خوب و با شخصیتی بودن. تسلیت می گم.
لب هایم را روی هم فشردم و گفتم:
چیزی که بیشتر از همه عذابم می ده این که اون رازش رو بهم نگفت… می تونستم کمکش کنم… موقع مرگش فهمیدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
حالا اون رفته و قاتلش باید جلوی من رژه بره.
سرم را میان دست هایم گرفتم و گفتم:
لعنت به این زندگی!
بهاره با تعجب پرسید:
قاتل؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله! اردلان بهش قرص داده بود… نمی دونم علی می دونست چیه یا نه… نمی دونید چه حالی می شم وقتی اردلان رو می بینم که راحت و آزاد این طرف و اون طرف می ره و به بچه ها قرص و دارو می فروشه. به بهونه ی اینکه این قرص ها حافظه رو بیشتر می کنه… امروز هم جنس اورده… از طرفی می خوام برم لوش بدم که دستش از این بچه ها کوتاه بشه از طرفیم دلم براش می سوزه. نمی دونم چرا!
بهاره قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
دل سوزی چرا؟ بچه های مردم و به کشتن می دن اون وقت شما براش دلسوزیم می کنید؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
مجازات عادلانه ای نیست که از دانشگاه اخراج بشه… حراست حرف منو قبول نمی کنه.
نگاهی زیرچشمی به او کردم و گفتم:
می شه شما بهشون گزارش بدید؟
بهاره با تعجب پرسید:
چرا من؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
چون شما ظاهر موجه تری دارید. حرف شما رو قبول می کنن. اگه من بگم فکر می کنن به خاطر خصومت شخصی دارم این حرفا رو از خودم در می یارم.
بهاره گفت:
این که ربطی به ظاهر نداره.
در دل گفتم:
ای بابا! نشسته داره با من بحث عقیدتی می کنه.
کوتاه گفتم:
همه مثل شما نیستن. بعضی ها همه چیز رو در ظاهر خلاصه می کنن.
بهاره دودل بود. آهی کشیدم و سرم را محکم چسبیدم و آهسته گفتم:
این میگرن لعنتی!
بهاره وحشت زده پرسید:
حالتون خوبه؟
گفتم:
خوبم… نگران نباشید… ببخشید که مزاحمتون شدم… مرسی که به درد و دلم گوش دادید… آروم تر شدم.
بهاره که حال به ظاهر خرابم را دید گفت:
آقای ارجمند! اسم فامیل اردلان چیه؟ من الان کلاس ندارم. می رم حراست.
سعی کردم خوشحالیم توی صورتم منعکس نشود. غم را به صورتم راندم و گفتم:
عباسی… فقط به خاطر بقیه ی بچه ها این حرف رو زدم… نمی خوام کسی راه علی رو بره.
بهاره سر تکان داد و گفت:
می دونم.
وقتی بهاره رفت جست و خیزکنان به سمت باربد رفتم. باربد توی دانشکده بود و بی هدف توی راهروها می گشت. با دیدن من خندید و گفت:
مخشو زدی؟
سرم را گرفتم و گفتم:
آخ میگرنم!
باربد خندید و گفت:
خیلی فیلمی!
خندیدم و گفتم:
نه بابا! دختره خیلی ساده س.
با خنده و شوخی به سمت بوفه رفتیم. در راه پارمیدا را دیدیم. لبخندی بهش زدم. پارمیدا به سمتمان آمد و در گوشم گفت:
دارم می رم پیش اردلان.
به ابرو اشاره به باربد کردم و گفتم:
نمی تونم بات بیام. ببخشید.
پارمیدا گفت:
نیای بهتره. اردلان از تو خوشش نمی یاد.
لبخندی بهم زد و رفت. باربد گفت:
بعدا جواب این دخترها رو چی می خوای بدی؟
خندیدم و گفتم:
فعلا این شکلی می گذرونیم.
باربد پرسید:
با پانی چطور پیش می ری؟
گفتم:
بد! از من خوشش نمی یاد.
باربد پوزخندی زد و گفت:
خدا رو شکر! بالاخره یکی پیدا شد که از تو بدش بیاد. بعضی وقت ها فکر می کنم عسل هم از تو خوشش می یاد.
لبخندی زدم و گفتم:
کیه که من رو ببینه و عاشقم نشه؟
باربد گفت:
داداش دست ما رو هم بگیر.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
ما که هرچی داریم از شماست.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 3 / 7 / 1392برچسب:, ] [ 2:20 بعد از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه